تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
دلم بین امید و نا امیدی میزند پرسه
می کند فریاد ، میشود خسته
مرا تنها نگذار خداوندا
تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
دلم بین امید و نا امیدی میزند پرسه
می کند فریاد ، میشود خسته
مرا تنها نگذار خداوندا
نشسته ام روبروی این صفحه سپید و گذشته ام را مرور میکنم گذشته ای که اوایلش بهتر از این اواخرش بود
گذشته ای که دلی صاف داشتم پاک و ب یریا
سرگرم کارهای خود و همراه با خدا
اما حالا انگار از اون روزا خیلی فاصله گرفتم دیگه تک نیستم دیگه اونی نیستم که همه جا صحبت از خانومی و خوبیه من بود
اما حالا چی غرق شدم در خودم در خواسته هام
زندگیم فقط شده بود بچه و انگار تا اون بچه نمیامد زندگی من کوچکترین تکونی نمی خورد
سالها گذشت و من هنوز اینجایم
هنوز اینحا منتظرم تا یک روز بیاید و تمام این انتظارها سرآید و زندگی از نو آغاز شود
ولی معلوم نیست که آیا بعد از آن همه چی درست میشود؟ خوب میشود؟
من خوب میشوم ؟
همان پرستوی قدیمی میشوم؟
خشته شدم بس که در تنهایی و گرفتاری و روزمرگی ماندم
نه دیگر بس است
باید هر چه زودتر از این نقطه حرکت کنم
تموم این سالها تموم هدفها و کارهایم را موکول کردم به بعد از بچه دار شدن
روزها و ماهها و سالها میگذرد ومن هنوز منتظر اما تاکی
دیگه نمیخوام تو این نقطه از زندگیم بمونم فقط نمیدونم چطوری
خدا جون مثل همیشه هوامو داشته باش
مثل همیشه با من باش